شاید همه ی اینا یه خیال واهی بوده ... اینکه تو عزیزترین کَسَم بودی و هستی !
اینکه من بهت خیلی نزدیک بودم ! خیلی دوستت داشتم ... شاید تو هم خیلی دوستم "داشتی" !
اینکه منم مثه خیلیا حتی برای نفس کشیدنم هم به یاده تو و محبتات احتیاج داشتم...
اینکه تو سخت ترین دورانِ زندگیم زمانی که زندگیمون توی یه حالت بحرانی قرار داشت و همه چی به یه مو بند بود بهم کمک کردی و من شاید قدر ندونستم:(
اینکه من به تمام اون چیزایی که بهم نسبت میدادی و اینکه باهات آشنا شده بودم افتخار می کردم و اینو بزرگ تریم موهبت زندگیم می دونستم!
اینکه من دختر تو بودم ... اینکه من و تو خیلی زودزود دلمون برای هم تنگ می شد و تو می گفتی این یعنی شباهت بین من و تو ...
اینکه تو ... خیلی زود منو پَس زدی ... خیلی حیلی خیلی زود!!! اونقدر که حتی نتونستم تو چشمات نگا کنم و بگم : دست مریزاد!!!
سلام و مرحبای خدای ات باد نورچشمم سیبکال جان
قلم سوخته شیرین و نافذی داری عزیزکم
دیده رنجه کنید با فیض حضورتان درکلبه ام , مرا با تحلیل واستدلاتان
به سبک نوشتارم و ترسیم های کلاسیک و نوع پوسته وبلاگم یاری کنید.
باشد در این ره بینوازدایی که پیش گرفتهام ثواب ادونای و رحمت باری
تعالی شامل حالت گردد. [گل]
بدرود سارا شکری
توئم که بهم ریختی ....
میبخشمش ... معلومه که میبخشمش ...
بهم ریخته بودم و شاید همواره باشم... اما از این پستای غمگین ناک نمی نویسم!
خوشحالم که اینو میشنوم :-x